مرا بغل کن

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...

مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. 

......................................................................................................... 

آدمی در آغوش خدا غمی نداشت 

 

 

پیش خدا حسرت هیچ بیش و کمی نداشت 

 

 

دل از خدا برید و در زمین نشست 

 

 

صد بار عاشق شد و دلش شکست 

 

به هر طرف نگاه کرد راهش بسته بود  

 

 

یادش آمد یک روز دل خدا را شکسته بود 

 

                    

زنده یاد حسین پناهی 

 

بودن

چشم با ز کنیم ،

در ابتدا و انتهای هر چه تاکنون دیده ایم ،

چیزی را خواهیم دید

که آن را هرگز ندیده ایم !

 

گوش کنیم ،

میان صدا ها ،

صداهایی را خواهیم شنید

که آن را هرگز نشنیده ایم !

 

بچشیم ،

میان طعم ها ،

مطمئنا طعمی نو را

در دهانمان حس خواهیم کرد !

لمس کنیم ،

قطعا دست روحمان ،

بر سٶال یا جوابی ناشناخته خواهد لغزید !

 

بو کینم ،

مطمئنا عطری نو را

استشمام خواهیم کرد !

 

برویم ،

مطمئنا به راه هایی نو

خواهیم رسید !

 

نترسیم ،

نترسیدن ما را به حسی خواهد رساند ،

که با همه وجودمان

نامحسوس است !

حسی برتر از زندگی ،

برتر از مرگ

ورای قیل ها و قال ها وتلاش ها !

ورای سکوت و ترس و اضطراب !

 

برگردیم ،

مطمئن در آنچه دیدیم و شنیدیم و بوییدیم و خوردیم و لمس کردیم...

و در آنچه که احساساتمان بود !

زندگیمان لم تغیرمان بود !

چیزی تازه تر خواهیم یافت !

چیزی تازه تر از فردا !

از کدام زاویه

سفال کهنه ی گران قدر

لبه های خود را

طلایی درخشش این همه نور کده است ؟

از کدام خورشید ؟

خواستگاری

 

عابد کنار برکه نشست!

دستهایش در آب بود که دید

آن سوی برکه،

زنی گلو و گلوبندش را به نمایش گذاشته است!

چشمانش را بست و

در سکوت خواند:

دور شو!شیطان!

از من دور شو!

چشمانش را که گشود،

زن،صنوبری بود و

گلوبندش،

ماه...

 

شعر سیب از دکتر حمید مصدق و جواب فروغ فرخزاد به این شعر

*تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت


 " جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت