در جذبه ای که حاصل زیبائی شب است 

رویای دوردست تو نزدیک میشود 

بوی تو موج میزند آنجا بر روی خاک 

چشم تو میدرخشدو تاریک میشود 

 

بیچاره دل من  که با همه امید و اشتیاق 

بشکست و شد به دست تو زندان عشق من 

در شط خویش رفتی و رفتی از ابن دیار 

ای شاخه شکسته ز طوفان عشق من

لیکن ای افسوس 

من ندیدم عاقبت درآسمان شهر رویاها 

نور خورشیدی 

 

زیر پایم بوته های خشک با اندوه مینالند 

چهره خورشید شهرما در یغا سخت تاریک است  ! 

خوب میدانم که دیگر نیست امیدی 

نیست امیدی 

    

 

 

من گل پژمرده ا م 

چشمهایم چشمه خشک کویرغم 

تشنه یک بوسه خورشید 

تشنه یک قطره شبنم

این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش رو روی تنه درختی بکند ؟ 

آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر؛ آدمهای شریفتر و نجیبترنیستند که می گذارند 

بپوسند بی آنکه در یک تار موی ؛حتی یک تار مو باقی مانده باشند. 

 

 

 

 

سخن از زندگی نقره ای آوازیست  

 

                                                       که سحرگاهان فواره کوچک می خواست

چه دنیای عجیبی است.من اصلآ کاری به کسی ندارم و همین بی آزار بودن من باعث  

میشه که همه درباره ام کنجکاو بشن . نمیدانم چطور باید با مردم برخورد کرد.من آدم  

کمروئی هستم. برام خیلی سخته که سر صحبت را با دیگران باز کنم؛بخصوص که این  

دیگران اصلآ برایم جالب نباشند بگذریم.

نمیدانم رسیدن چیست؟ 

اما بی گمان مقصدی هست که همه وجودم به سوی او جاری میشود 

کاش میمردم و دوباره زنده می شدم و میدیدم که دنیا شکل دیگریست 

دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش  

کرده اند......... 

و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است 

 

معتاد شدن به عاداتهای مضحک زندگی و تسلبم شدن به حدها و دیوارها کاری بر خلاف طبیعت  

است