آدمی در آغوش خدا غمی نداشت 

 

 

پیش خدا حسرت هیچ بیش و کمی نداشت 

 

 

دل از خدا برید و در زمین نشست 

 

 

صد بار عاشق شد و دلش شکست 

 

به هر طرف نگاه کرد راهش بسته بود  

 

 

یادش آمد یک روز دل خدا را شکسته بود 

 

                    

زنده یاد حسین پناهی 

 

بودن

چشم با ز کنیم ،

در ابتدا و انتهای هر چه تاکنون دیده ایم ،

چیزی را خواهیم دید

که آن را هرگز ندیده ایم !

 

گوش کنیم ،

میان صدا ها ،

صداهایی را خواهیم شنید

که آن را هرگز نشنیده ایم !

 

بچشیم ،

میان طعم ها ،

مطمئنا طعمی نو را

در دهانمان حس خواهیم کرد !

لمس کنیم ،

قطعا دست روحمان ،

بر سٶال یا جوابی ناشناخته خواهد لغزید !

 

بو کینم ،

مطمئنا عطری نو را

استشمام خواهیم کرد !

 

برویم ،

مطمئنا به راه هایی نو

خواهیم رسید !

 

نترسیم ،

نترسیدن ما را به حسی خواهد رساند ،

که با همه وجودمان

نامحسوس است !

حسی برتر از زندگی ،

برتر از مرگ

ورای قیل ها و قال ها وتلاش ها !

ورای سکوت و ترس و اضطراب !

 

برگردیم ،

مطمئن در آنچه دیدیم و شنیدیم و بوییدیم و خوردیم و لمس کردیم...

و در آنچه که احساساتمان بود !

زندگیمان لم تغیرمان بود !

چیزی تازه تر خواهیم یافت !

چیزی تازه تر از فردا !

از کدام زاویه

سفال کهنه ی گران قدر

لبه های خود را

طلایی درخشش این همه نور کده است ؟

از کدام خورشید ؟

خواستگاری

 

عابد کنار برکه نشست!

دستهایش در آب بود که دید

آن سوی برکه،

زنی گلو و گلوبندش را به نمایش گذاشته است!

چشمانش را بست و

در سکوت خواند:

دور شو!شیطان!

از من دور شو!

چشمانش را که گشود،

زن،صنوبری بود و

گلوبندش،

ماه...