عابد کنار برکه نشست!
دستهایش در آب بود که دید
آن سوی برکه،
زنی گلو و گلوبندش را به نمایش گذاشته است!
چشمانش را بست و
در سکوت خواند:
دور شو!شیطان!
از من دور شو!
چشمانش را که گشود،
زن،صنوبری بود و
گلوبندش،
ماه...