هیچکس از آینده خبر ندارد ،
مردی که امروز با عجله توی مترو از تو ساعت پرسید
شاید یک ماه بعد به نام کوچکش او را صدا بزنی ،
شاید دختری که امروز با او قدم میزنی و بستنی میخوری ،
چند سال بعد خسته و کالسکه به دست از روبه‌رو به سمتت بیاید
و تو سرت توی کیفت باشد
و با تنه از کنارش رد شوی ،
شاید او برگردد تو هم برگردی
یک ثانیه به هم خیره شوید
و یک سال خاطره زنده شود ،
اصلا شاید هم او از خستگی برنگردد
و به پسرش توی کالسکه خیره شود
و اطمینان پیدا کند که بیدار نشده باشد ،
تو هم همچنان دنبال کاغذ حساب های شرکت توی کیف ات باشی ،
امروز شاید علاقه ی عجیب و شدیدی به موهای بلوند داشته باشی
و چند سال بعد موهای مشکی ات را با دست از جلوی صورتت کنار بزنی
و ظرفی که اب کشیدی
را توی ابچکان بگذاری ،
هیچکس از آینده خبر ندارد [شاید امروز از این که دیگر نیست ،
از این که رفته است توی تاریکی هق هق کنی و دو سال بعد روی نیمکت‌های پارک ملت به آمدنش
از دور با لبخند نگاه کنی ،
نزدیک که شد با خنده بگویی
: باز که دیر کردی]،
شاید هم همچنان توی اتاقت باشی
و فکر کنی حست چقدر شبیه دو سال پیش همین موقع است ،
فهمیدی می خواهم چی بگویم ؟
نه ،
نمی خواهم بگویم همه دردها فراموش می شود ،
نمی خواهم بگویم حتما زمان کسی که امروز دوست داری
را از یادت می برد ،
نمی خواهم بگویم کسی که امروز کنار توست دو سال بعد می رود ،
خواستم بگویم تغییر شاید نام دیگر زندگی باشد ،
خواستم بگویم
: بس کن ،
دست بردار از این که فکر کنی همه چیز را باید تو درست کنی ،
دست بردار از این مه فکر کنی
همیشه تو مدیر زندگی ات هستی ،
انقدر برای فردا ،
برای یک سال بعد ،
برای اینده با فلانی ،
برنامه نریز و نخواه که همه چیز همان طوری پیش برود
که می خواهی ،
خواستم بگویم خیلی چیزها دست تو نیست
و اصلا این چیز بدی نیست ،
اینطوری می توانی با خیال راحت تری چای ات را کنار پنجره بنوشی
و مطمئن باشی
زندگی هم انقدرها دست و پا چلفتی نیست تو را می برد
آنجایی که باید ،
خواستم بگویم انقدر مطمئن نباش
به حس و حال امروزت که همیشگی خواهد ماند ،
خواستم بگویم شاید تغییر نام دیگر زندگی است پس ،
بهترین اهنگ و بهترین لباست را برای همین ثانیه از زندگی ات آماده کن
چون هیچکس از آینده خبر ندارد