آنچنان آلوده ست 

عشق غمناکم با بیم زوال 

که همه زندگیم می لرزد 

چون ترا مینگرم 

مثل اینست که از پنجره ای 

تکدرختم را سرشار از برگ 

در تب زرد خزان مینگرم 

مثل اینست که تصویری را  

روی جریان مغشوش آب روان می ن گ ر م 

شب و روز  

بگذار  

که فراموش کنم

در جذبه ای که حاصل زیبائی شب است 

رویای دوردست تو نزدیک میشود 

بوی تو موج میزند آنجا بر روی خاک 

چشم تو میدرخشدو تاریک میشود 

 

بیچاره دل من  که با همه امید و اشتیاق 

بشکست و شد به دست تو زندان عشق من 

در شط خویش رفتی و رفتی از ابن دیار 

ای شاخه شکسته ز طوفان عشق من

لیکن ای افسوس 

من ندیدم عاقبت درآسمان شهر رویاها 

نور خورشیدی 

 

زیر پایم بوته های خشک با اندوه مینالند 

چهره خورشید شهرما در یغا سخت تاریک است  ! 

خوب میدانم که دیگر نیست امیدی 

نیست امیدی 

    

 

 

من گل پژمرده ا م 

چشمهایم چشمه خشک کویرغم 

تشنه یک بوسه خورشید 

تشنه یک قطره شبنم

این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش رو روی تنه درختی بکند ؟ 

آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر؛ آدمهای شریفتر و نجیبترنیستند که می گذارند 

بپوسند بی آنکه در یک تار موی ؛حتی یک تار مو باقی مانده باشند. 

 

 

 

 

سخن از زندگی نقره ای آوازیست  

 

                                                       که سحرگاهان فواره کوچک می خواست

چه دنیای عجیبی است.من اصلآ کاری به کسی ندارم و همین بی آزار بودن من باعث  

میشه که همه درباره ام کنجکاو بشن . نمیدانم چطور باید با مردم برخورد کرد.من آدم  

کمروئی هستم. برام خیلی سخته که سر صحبت را با دیگران باز کنم؛بخصوص که این  

دیگران اصلآ برایم جالب نباشند بگذریم.